چند داستان و مطلب تكان دهنده و تامل بر انگيز...
ایستاده بمیرید بهتر از آن است که روی زانوهایتان زندگی کنید.
تفریحی خدماتی

شخصی را به جهنم می بردند، در راه جهنم صورتش را برميگرداند و به عقب خيره می شد...
ناگهان! خداوند فرمود: صبر کنيد، او را به بهشت ببريد...!
فرشتگان با تعجب دليل اين کار را پرسيدند؟!
خداوند به آنها فرمود: او در راه رفتن چند بار به عقب نگاه کرد و در دلش اميد به بخشش من داشت و من نيز او را بخشيدم...

و اين است عظمت پروردگار عالميان!!!!

*****

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

*** مرد زنداني ميخنديد***

شايد به زنداني بودن خويش، شايد هم به آزاد بودن ما !
راستي زندان كدام سوي ميله هاست ؟***! ***

***

پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف يخچال می رود

در يخچال را باز می کند

عرق شرم ...بر پيشانی پدر می نشيند

پسرک اين را می داند

دست می برد بطری آب را بر می دارد

... کمی آب در ليوان می ريزد

صدايش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم "

پدر اين را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است ...

***

يک روز، غمگين در خيابان قدم می زدم...

فکر اينکه دنيا، پر از نامرديست، پر از ظلم است، سخت مرا آزار می داد.

تا اينکه در آن روز کودکی را ديدم، که با شوق و ذوقی فراوان در پی گرفتن پرنده ای می دويد، از خنده ی آن کودک خندم گرفت...

در آن روز زوج مسنی را ديدم، که پس از سالها چنان می گفتند و می خنديدن که گويی خوشبخترين آدم های روی زمينند، از شادی آنها شاد شدم...
در آن روز جوانی را ديدم، در حالی که برخی ها با بی اعتنايی از کنار کودک فقيری رد می شدند، او را به خوردن يک وعده غذا دعوت کرد، از بزرگواری آن جوان اشک شوق ريختم...
در آن روز فرزندی را ديدم، که داشت شاخه گلی را تقديم مادرش می کرد، از خوشبختی آنها به وجد آمدم...
در آن روز خيلی ها را ديدم، فقط خوبی بود...
نه اندوهی و نه غمی، نه ظلمی و نه تحقيری...
در آن روز خدا را ديدم...
آن روز من هم خنديدم با تمام وجود، طوری که آسمان و زمين از صدای قهقه ی من خندشان گرفت...
دانستم دلخوشی هايم کم نيست، زندگی بايد کرد...

******
پيرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با يک ماشين تصادف کرد و آسيب
ديد.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولين درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پيرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: «بايد ازت
عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسيب و شکستگی نديده باشه
پيرمرد غمگين شد، گفت عجله دارد و نيازی به عکسبرداری نيست.
پرستاران از او دليل عجله اش را پرسيدند.
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم.
نمی خواهم دير شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهيم.
پيرمرد با اندوه گفت: خيلی متأسفم. او آلزايمر دارد. چيزی را متوجه نخواهد شد!
حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حيرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستيد، چرا هر روز
صبح برای صرف صبحانه پيش او می رويد؟
پيرمرد با صدايی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است...!

******

دختر گوشه ی پيراهن مادر را کشيد و گفت : مامان کی برام کاپشن می خری ؟
مادر به چشمان معصوم دختر نگاه کرد و گفت : هر وقت برف بياد .
دختر اميدوارانه به دانه های ريز برف نگاه کرد . گوشه ی پيراهن مادر را کشيد و گفت : مامان داره برف مياد بريم کاپشن بخريم ؟!
مادر اين بار به عکس پدر، روی تاقچه نگاه کرد و گفت : الان که داره برف مياد . باشه هر وقت بند اومد
……………………………………

يادمان باشد در اوج خوشی، بنده ای را فراموش نکنيم که در شبهای سرد زمستان، تنها همراهش اندوه و سرماست

***

سخت است حرفت را نفهمند،
سخت تر اين است که حرفت را اشتباهی بفهمند،
حالا ميفهمم، که خدا چه زجری ميکشد
وقتی اين همه آدم حرفش را که نفهميده اند هيچ،
اشتباهی هم فهميده اند
.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در تاريخ یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:, توسط مسعود کرمی |

javahermarket

javahermarket

javahermarket